گاهی چقدر با انگیزه برنامه ریزی می کردیم و با هم و به هم قول می دادیم که تا آخرین نفس،تا آخرین نقطه کار رو باهم تموم کنیم ولی خنده ام میگیرد که دو سه روز بعد خبری از کار و تلاش نبود...نه تو بودی و نه من...کاش به جای آن همه آرمانگرایی و ایده آلیستی کمی با هم منطقی بودیم...ولی طوری نیست بخند...گذشت و همش خاطره شد...
یادته که گاهی اوقات که چه عرض کنم خیلی وقتها شیطون گولمون میزد و عقل دعوایمان میکرد که چرا فلان کار رو کردین؟؟!!
که چرا اوونجا خندیدی و در آن زمان به یکی تیکه انداختین؟!!وای چقدر دعوایمان میشد...میگفت که بنشین و کمی درس بخوان و تو به من میگفتی که کووو تا آخر ترم و بیابریم فیفا بزنیم؛ولی عقل که الآن اینجا نیست و نمیشنود...راست میگفت حیوونی چقدر زود پایان ترم می آمد و من بودم و تو و خدا و ائمه و نذر و نیاز و دست به دامان خدا شدن که غلط کردیم و ترم بعد جبران میکنیم و از این حرفها ولی خدا هم خیلی مرام میگذاشت وسط و خودت اصلاً یادت هست که...درگوشی بهت بگم ترم بعدش هم آدم نشدیم...نخند دیگه باید این ترم دیگه درس بخونیم...
یادته که هربار که زدیم یه دلی رو شکوندیم گریمون میگرفت که دوباره گربه نره و روباه گولمون زدن و افتادیم توی چاه نامردی؟؟!!
به هم دوباره قول میدادیم که دیگه هیچ سنگی که نه اصلاً هیچ خاکی برنداریم و به دل کسی نزنیم که خدای ناکرده حتی کمی بلرزد...ولی قولش قشنگ بود و خدا برای آزمایش هم جلوی پای ما چند بار سنگ های صاف و قشنگ میگذاشت تا به ما بفهماند که چقدر مردیم و چقدر پای حرفهایمان هستیم...ولی هربار شرمنده میشدیم و کاش که تک ماده داشت...
یادته خدا مدام اس ام اس میداد که صدبار اگر توبه شکستی بازا...نامردی ماهم هر صدبار که توبه شستیم باز رفتیم و دیروز هم هزارمیش بود نه؟؟!!
ولی ماهم داریم از آن طرف پشت بام می افتیم،خیلی به خودمان گیر دادیم...
یادت هست اوون روز چه روز خوبی بود...چقدر به مردم کمک می کردیم...سیم وصل شده بود به خدا و برای تموم دلها دعا کردیم... چه روز توپی بود!!اون روز خدا به من اس ام اس...نه ببخشید پیامک داد و گفت دمتون گرم امروز خیلی از دستتون راضی شدم و خیلی دوستون داشتن الآن به توان که کهکشان راه شیری رسیده و همه فرشته ها با هم دارن شادی و پایکوبی می کندد که نه این همون که خدا میخواست روی زمین خلیفه اش باشد...یادت هست...؟؟!!چه حس خوبی بود...
یادته گاهی اوقات چقدر حالمون ابری میشد و میخواست که بباره ولی نمیبارید و گاهی هم میبارید...یادته گاهی طوفانی بودیم و وای چه لحظات بدی بود...گاهی هم آفتابی اردیبهشتی بودیم و بوی یاس امین الدوله میدادیم چقدر با احساس و با حال بود...
چه لحظات قشنگی بود.الآن که دارم کل سررسیدمون رو نگاه میکنم میبینم با این وجود که شکست داشتیم،گریه داشتیم،ناراحتی داشتیم ولی همش گذشت و خنده هاش و پیروزیهاش و روزهای آفتابیش مونده پیشمون...همش گذشتند و رفتند ولی خاطره شدند برای بعدهایمان...
الآن که دارم باهات حرف میزنم کمتراز پانزده ساعت به عمر این سال نمونده و داره تند تند عقربه های ساعت به خط پایان نزدیک میشوند و سرعت بیشتری میگیرند...
کم کم تاکسی داره از راه میرسه و میخواد که نه نه سرما رو با سال نود گاو ببرد به بایگانی روزگار...
گریه نکن همش خاطره شده و تلخ و شیرینش امیدی برای فرداهایمان...من و تو هنوز اول راهیم و سال نود ویک هم در پیش...
ولی بالاغیرتاً،نامردی دیگه امسال بیا و یکمی آدم بشیم...بیا به هدفهامون با هم برسیم و دست همدیگه رو بگیریم و تاآخر خط پیروزی بدویم...بیا با هم سال تحویل دعا کنیم که خدا آدممون کنه...
نظرات شما عزیزان:
|